فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه بهشتی

این روزها

دوستم راست میگفت تابچه هاراه نیفتادند همش میگیم وای چرازودترراه نمیفتند... وقتیم راه میفتند همش داریم میگیم یه دقیقه بشین واروم باش... حالاحکایت ماوفاطمه بانو... ازصبح تاخودشب من ودخترم پیاده روی داریم کلا...
29 آذر 1393

تكمیل راه افتادن فاطمه بانو

امشب ٢٦اذر١٣٩٣؛توشبستان برای اولین بار باتلاش فراوون ازوسط بلندشدی ودوباره به مسیرت ادامه دادی.تاالان هروقت میفتادی خودم دوباره بلندت میكردم ولی حالادیگه تواین موردهم مستقل شدی...شورواشتیاق فراوونی داری به راه رفتن البته ناگفته نمونه فضای باز ووسیع شبستان ویه شب درمیون همه اونجاراپیاده روی كردن كمك زیادی به تسلطت توراه رفتن كرد... پ.نوشت؛انقدرپیشرفت بچه هاتوراه افتادن سریعه كه اصلایادم رفته تاچندهفته پیش چه غصه ای میخوردم برای راه نیفتادنش خدایابه خاطرهمه نعمتای بی منتت شكر...
27 آذر 1393

سرباز

ازدرمسجدواردمیشویم من ...خانم فاطمه ...خواهری...اقا طاها... نوگلادونفری سواركالسكه اند ..خواهری به خادم دم در گفت...داریم سربازمیبریم یاصاحب عصر وزمانم بپذیرشان به عنوان سربازهای كوچكت... اصلانذرقیامت كردیمشان... شایداین جمعه بیاید...شاید
26 آذر 1393

زندگی یعنی همین...

باداااااااا......دابااااااااا.. چندلحظه بعد... دابااااااا......بادااااااااا... صداهای اغلب اوقات وقتهای بیداری.... یادم باشه وقتی بزرگ شدی حتمامعنیشون راازت بپرسم....
26 آذر 1393

شوركاری

تواتاق مشغول تمیزكردن بودم كه متوجه شدم صدات نمیادفهمیدم داری یه كارخاصی انجام میدی كه چیزی نمیگی ...اومدم سمت حال...دیدم بله...یه طرف صورتت قهوه ای بود بالای چشمت صورتی...دستات قرمز...روی لپات پراكلیل...خلاصه توخودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل پ.نوشت ؛عنوان مطلبا دقت كردین...خلاقیته دیگه كاریش نمیشه كرد
26 آذر 1393

مادرنوشت

یادم میاد دقیقاهمون روزی كه ازداروخونه تست گرفتم توراه برگشت به خونه توخیابون یه خانمی رادیدم بادوتابچه...همونجاازته دل ازخداخواستم طعم مادرشدن رابهم بچشونه... حالا... من مادرشدم اماواقعاهدفم ازفرزنداوری چی بود وچی هست؟رضای خدا یا... یادم میادیه روزازماه های اخرتابه دنیااومدن فاطمه بانو به پدرم پیام دادم برای عاقبت بخیری ماونسلمون دعاكنید،پدرم جواب زیبایی رادادند؛كه ایه ای ازقران بااین مضمون بودكه شجره طیبه ازاصل پاك نشات میگیره... حالا...من همون ریشه ام امااصل پاكم یا... یادم میادماه رمضون قبل ازعقدمون شب بیست ویكم تومسجدفاطمه زهرامراسم احیابودمن ازلحن مداح فهمیدم كه ...وقتی برای ذریه پاك دعاكرد ته دلم لرزیدكه این ذریه قراره باروش ماتربیت...
26 آذر 1393

دیدار

بی بی جان خانم من امشب اگرخدابخواهدبه پابوست میایم بعدازیك ماه دوری...شوق دارم ...دوریت سخت بود... كمكم كن مثل همیشه...فاطمه بانو رابه دامان پرمهرت می سپارم
21 آذر 1393

16 اذر

١٦ اذر١٣٩٣ ؛اولین باری كه خودت به تنهایی بلندشدی و چندثانیه ایستادی واولین قدمای بدون كمك را رفتی خدایا به خاطرهمه نعمتهای بی منتت شكر
19 آذر 1393

شب زنده داری

نمیدونم چندبار؟؟؟؟؟؟ولی فكركنم یه ده بیست چهل !!!!!!!!!!باری گذاشتمت روی پام ...خواب میرفتی عمیق عمیق ولی تامیذاشتمت زمین بیدارمیشدی وبدوبدومیرفتی ومیخندیدی...دیگه واقعاصبرم داشت تموم میشدكه بالاخره راس ساعت دوبامدادخوابیدی...امیدوارم زودبیدارنشی پ.ن؛كلامابرنامه هرشبمون همینه ...یعنی فقط خدابهم صبربد ه
3 آذر 1393
1